سایت دانلود بـرتـــــر

آخرین به روزرسانی این صفحه: 2017/05/26
» نمایش دسته بندی مطالب
توجه: چنانچه اثری از شما در سایت قرار گرفته و رضایت ندارید میتوانید از قسمت تماس با ما در ارتباط باشید تا اثر شما از سایت حذف شود

لیست مطالب صفحه اصلی

من طربم طرب منم – غزل مولانا از دیوان شمس تبریزی

مولانا محمد رومی ( مولوی )

غزلی از دیوان شمس

 

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من
ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
 گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من
از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من
مولانا –  دیوان شمس تبریزی

شعر نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم از مولانا

مولانا جلال الدین محمد رومی :

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

بهترین شعر از حضرت مولانا

مولانا جلال الدین رومی (مولوی ) :

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من

سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:”رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست”

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید – والسلام

شعر نی نامه به جای بسم الله الرحمن الرحیم در مثنوی معنوی هست.

چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون از مولانا

مولانا جلال الدین محمد بلخی ( مولوی ) :

چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتیم در اندازد میان قلزم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بیچون

چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

بهترین شعر های مولانا

مولانا :

گوی زرین فلک رقصان ماست

چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی

دولت این بس که به میدان توییم

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

مولانا :

هیچ کس” را تو کسی انگاشتی

هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی

هم دعا از من روان کردی چو آب

هم نباتش بخش و دارش مستجاب
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

مولانا:

بداد پندم استاد عشق از اوستادی

که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت

ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید

که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم

رسید داد خدا و بمرد بیدادی

به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد

مهست نورفشان بر خراب و آبادی

غلام ماه شدی شب تو را به از روزست

که پشتدار تو باشد میان هر وادی

خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را

که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان

که شاه مثل ندارد به راست میعادی

به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه

چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

مولانا :

ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی

لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی

بحر ، کمینه شربتم کوه ، کمینه لقمه‌ام

من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی

تشنه‌تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم

هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی

نیست نزار عشق را جز که وصال داروی

نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی

عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند

گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی

صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی

نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی

نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته‌ای

روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی

خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان

باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی

گفتگو با پشتیبانی سایت دانلود برتر