رباعیات حضرت مولانا :
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر
کو جمله به نمکزار خدا
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
وان نقش تو از آب منی نیست بیا
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا
خاموش مرا گرفت و در آب افکند
آبی که حلاوتی دهد آب مرا
ترمیخواهد ز اشک محراب مرا
آن کس که ترا نقش کند او تنها
تنها نگذاردت میان سودا
در خانه تصویر تو یعنی دل تو
بر رویاند دو صد حریف زیبا
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
مایه بخشد مشعلهی ایمان را
بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را
…….
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
…………
آواز ترا طبع دل ما بادا
اندر شب و روز شاد و گویا بادا
آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم
آواز تو چون نای شکرخا بادا
……….
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها
………..
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
از ذکر بسی نور فزاید مه را
در راه حقیقت آورد گمره را
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز
این گفتن لا اله الا الله را
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
در دریائی کرانهاش ناپیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
انجیرفروش را چه بهتر جانا
ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
چون مهره مهر خویش میباخت مرا
چون من همه از شدم بینداخت مرا
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا
بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا
عالم بیتو غبار و گرد است بیا
این مجلس عیش بیتو سرد است بیا
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا
از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا
هر چند که سرخ روست اطراف شفق
شهمات همی شوند رخ زرد ترا
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا
اندیشه مکن بیادبیهای مرا
ای باد سحر خبر بده مر ما را
در ره دیدی آن دل آتشپا را
دیدی دل پرآتش و پرسودا را
کز آتش بسوخت صد خارا را
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها
از نطع دلم ببردهای بازیها
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک
سازم چون ماه کاسه پردازیها
ای خواجه به خواب درنبینی ما را
تا سال دگر دگر نبینی ما را
ای شب هردم که جانب ما نگری
بیروشنی سحر نبینی ما را
ای داده بنان گوهر ایمانی را
داده بجوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه، لاجرم جانی را
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
درباز که راه نیست کم خرجان را
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه
من کی گنجم چو ره نشد مرجان را
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو کرد هلاک چون تو بسیاری را
دل گفت که تا شوم همه یکتائی
این خواستم که بهر همین کاری را
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای دولت و اقبال من و کار و کیا
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا
بیحضرت تو این همه سوداست بیا
ای شب شادی همیشه بادی شادا
عمرت به درازی قیامت بادا
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا