غزل ها :

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی

فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر

این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون

خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو

کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی

ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان

کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر

نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

…………………………..

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این

کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید

مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان

مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب

مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است

مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین

درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو

کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من

همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

رباعیات :

تا پردهٔ عاشقانه بشناخته‌ایم

از روی طرب پرده برانداختیم

با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم

همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم

…………………………..

با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است

با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است

ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر

بنواز بر این صفت که تا روز خوش است

…………………………..

ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است

چون می‌نزند رهی ره او که زده است

او میداند که عشق را نیک و بد است

نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است

حضرت مولانا