شعری در مورد پدر از مولانا :

مادر اگر چه که همه رحمتست

رحمت حق بین تو ز قهر پدر

سرمه نو باید در چشم دل

ور نه چه داند ره سرمه بصر

بود به بصره به یکی کو خراب

خانه درویش به عهد عمر

مفلس و مسکین بد و صاحب عیال

جمله آن خانه یک از یک بتر

هر یک مشهور بخواهندگی

خلق ز بس کدیه شان بر حذر

بود لحاف شبشان ماهتاب

روز طواف همشان در به در

گر بکنم قصه ز ادبیرشان

درد دل افزاید با درد سر

شاه کریمی برسید از شکار

شد سوی آن خانه ز گرد سفر

در بزد از تشنگی و آب خواست

آمد از آن خانه یتیمی به در

گفت که هست آب ولی کوزه نیست

آب یتیمان بود از چشم تر

شاه در این بود که لشکر رسید

همچو ستاره همه گرد قمر

گفت برای دل من هر یکی

در حق این قوم ببخشید زر

گنج شد آن خانه ز اقبال شاه

روشن و آراسته زیر و زبر

ولوله و آوازه به شهر اوفتاد

شهر به نظاره پی یک دگر

گفت یکی کأخر ای مفلسان

کشت به یک روز نیاید به بر

حال شما دی همگان دیده‌اند

کن فیکون کس نشود بخت ور

ور بشود بخت ور آخر چنین

کی شود او همچو فلک مشتهر

گفت کریمی سوی بر ما گذشت

کرد در این خانه به رحمت نظر

قصه درازست و اشارت بس است

دیده فزون دار و سخن مختصر

مولوی